شخصی که بسیار ثروتمند و از نزدیکان پادشاه بود و در سرزمین مجاور ثروت کلانی داشت از محبت و عشقی که رعایا و نزدیکانش نسبت به حکیم عادل شهر داشتند به شدت ازرده بود. به همین خاطر روزی با خشم نزد او امد و با لحن توهین امیزی خطاب به او گفت: آهای پیر معرفت! من با خودم یکی از رعیت هایم را آورده ام و مقابل تو به او شلاق می زنم. به من نشان بده تو چگونه آن را تلافی می کنی.
حکیم سربلند کرد و نیم نگاهی به رعیت انداخت و سنگی از روی زمین برداشت و آن را در یک کفه ترازوی مقابل خود گذاشت. کفه ترازو پایین رفت و کفه دیگر بالا آمد. مرد ثروتمند شلاقی محکم بر پای رعیت وارد ساخت. فریاد رعیت شلاق خورده به اسمان رفت . هیچ کس جرات اعتراض به فامیل امپراطور را نداشت و در نتیجه همه ساکت ماندند. مرد ثروتمند که سکوت جمع را دید لبخندی زد و گفت: پس قبول داری که همه درس های تو بیهوده و بی ارزش است!
هنوز سخنان مرد به پایان نرسیده بود که فریادی از بین همراهان مرد ثروتمند برخاست. پسر مرد ثروتنمد همان لحظه به خاطر رم کردن اسبش به زمین سقوط کرده بود و پای راستش شکسته بود. مرد ثروتمند سراسیمه به سوی پسرش رفت و او را در اغوش گرفت و از همراهان خواست تا سریعا به سراغ طبیب بروند.
در فاصله زمانی رسیدن طبیب, مرد ثروتمند به سوی حکیم نیم نگاهی انداخت و با کمال حیرت دید که رعیت شلاق خورده لنگ لنگان خودش را به ترازوی حکیم رساند و سنگی از روی زمین برداشت و در کفه دیگر ترازو انداخت اکنون کفه پایین آمده, بالا رفت و کفه دیگر به سمت زمین آمد.
پ ن: کفه ترازوی شما در ترازوی عدل الهی چگونه است؟!